زمزمه‌هایی دربارهٔ این ویروس

مجتبی طالقانی – ونکوور

بلا آمده است، نشسته بر اسبی پریده‌رنگ هم نیست، زمینی است و بردوش و دست ما سوار است. از شهری دور آمده، اما محدود به سرزمینی نیست، قصد جهان‌گشایی دارد. دشمن است، نه آن‌گونه که سیاست‌بازان به دیگران نسبت می‌دهند. دشمن انسان است، داس مرگ دارد. گوشهٔ امنی نمی‌شناسد. 

سال‌های طائون و وبایی که از شرح وقایعش وحشت و حیرت می‌کردیم و به عهد زبونی انسان نسبت می‌دادیم، هرچه بود به شهری یا دستِ بالا به ولایتی محدود می‌شد. این بلا، این ناخواسته‌همراه، حد و مرز نمی‌شناسد با همه همسفر است. همراه و هماغوش به شهر، خانه، مدرسه، محل کار و هرجا که بخواهد می‌آید. همه‌جایی و هرجایی است. درد بی‌درمان است.

انسانِ حیرت‌زده و چشم به آسمان دوختهٔ پیشین که چندی است سوژهٔ فعال و بازیگر اصلی شده، به تصمیم‌گیری پرداخته و به میدان عمل روی آورده است. آدمیزاده‌ای که ارباب زمین و آسمان شده و بر کرسی اقتدار نشسته است. آدمیزاده‌ای که طبیعت و آدمیان را به خدمت گرفته، استعمار و استثمار پیشه کرده و دهکدهٔ جهانی‌شده را بزرگی می‌کند، اینک در پیش این موجود کوچک درمانده شده است. همهٔ اقتدارش یک‌شبه بر باد رفته است. 

آن‌همه دانش و آن انبوه اختراعات لازم و نالازم، اینک به چه کار می‌آیند؟ انسانی که به ماه می‌رود و چارچرخه‌اش در مریخ سیر و سفر می‌کند، هم او که از دوردست آسمان حرکات زمینی ما را یک‌به‌یک زیر چشم دارد، یا همچون فرشتگان محاسب، اعمال و رفتار ما را نه از سرشانه‌هامان که از راه دور بازرسی می‌کند، در مقابل این ناچیزِ نامرئی حرفی برای گفتن ندارد؟ 

آب و صابون و الکل و در خانه قایم شدن و با کسی ملاقات نکردن و جایی نرفتن، همهٔ چیزی است که برای فرار از چنگال این موجود حقیر در اختیار است؟ این‌ها که دستاورد عصر سروری بر زمین و آسمان نیستند، آب که از قدیم مایهٔ حیات بود و هست، صابون هم که چیز تازه‌ای نیست. الکل را هم که مرحوم زکریای رازی کشف کرد. تنها همین‌ها را داریم؟ آن دستاوردها کجایند؟

انسان تنها و تنهاتر می‌شود، با خود و بی‌دیگران. چه شد آن تعریف که انسان را موجودی اجتماعی می‌دانست. موجود اجتماعی اینک باید از اجتماع بگریزد، از شهر و خیابان و بازار فاصله بگیرد. مگر شهر و انبوهیِ مردمش نبود که تمدن‌ها را ساخت. تقسیم کار را به بار آورد و شاهان را بر تخت نشاند. آیا همین شهر نبود که غریبه‌های گردِ هم آمده را از تسلط قوم و طایفه و نظارت بزرگ‌تر رهایی داد. شهر نبود که آزادی و رهایی به ارمغان آورد؟ و جایی برای «من» باز کرد و سلطهٔ سنت‌ها و بزرگ‌ترها و آداب را به باد داد. 

سال‌های قحطی و وبایی گرچه زخمی دردناک و جانگداز بوده‌اند، اما همین دوره‌های رنج و عذاب نتایجی بس بزرگ هم داشته‌اند. وبا و قحطی و همین ویروس نابکار جدید تنها آدمیان را کشتار نمی‌کند. جامعه را که بنا به گفته‌ای ملغمه‌ای گیج‌کننده و بهت‌آور از افکار و باور‌های پاگرفته از فرهنگ‌های پیش از کشاورزی تا عصر کنونی است، نیز از دم تیغ تیز خود می‌گذراند. قدرت‌ها را ضعیف و افکار را پالایش می‌کند، آدم‌ها و ساختارها را زیرورو می‌کند و طرحی دیگر می‌آورد. جامعه‌ای که از پی بحرانی این‌چنین سهمگین به‌جا می‌ماند، همان نیست که در آغاز بحران بوده است. درد زایمان با حیات موجودی تازه جبران می‌شود. 

آب و صابون پاک‌کننده است. پاک‌کننده بوده و همچنان خواهد بود. به‌جای چشم‌ها، دست‌ها را باید شست و این بار دست‌شستن‌ها فقط برای پاکی دست‌ها نیست. فقط برای رهایی از این ویروس نیست. بسیاری ز ویروس‌ها را باید کشت. به به‌جاماندگان یاد خواهند گرفت که از چیزهای بسیاری باید پاک شد. از ویروس‌هایی که ظاهراً کشنده نیستند، اما عواقبی کمتر از این ندارند. به ما یاد می‌دهد که خطر‌ها فرامرزی، فراکشوری و فراطبقاتی‌اند. درد مشترک انسانی‌اند، همچون طبیعت که میراث مشترک است. همه به یکدیگر وابسته‌ایم و سرنوشتی مشترک داریم. رودرروی ویروسی که از بازاری محلی بیرون آمده و درِ هیچ کاخ و ویلایی بر او بسته نیست. 

به خانه‌ برویم و از سفر‌ و تجمع‌ کناره بگیریم و تنها شویم، تنهاتر از پیش، فرصت بازاندیشی است به آسیب‌پذیری‌هایمان، به سرنوشت مشترکمان، به سرنوشت انسان. مگر همین جدا شدن از جمع نیست که ویروس را مهار می‌کند. دستانم را با آب و صابون می‌شویم تا سدی بر پیش روی ویروس شوم و حامل خطر برای دیگری نباشم. در عمل فردی و تنهایی من است که اجتماع مصون می‌ماند. جدا شدن از اجتماع و شهر و دیگران، برای حفظ شهر و اجتماع و دیگران.

مجتبی طالقانی ۹۸/۱۲/۲۸

ارسال دیدگاه